Tehran Magazine Issue # 1030 Golandam Taherkhani

Susan (or Sousan) (Persian: سوسن‎‎) (pronounced: Soo'san), born Golandam Taherkhani (Persian: گل‌اندام طاهرخانی‎‎) (April or May 1942 Qasr-e Shirin, Kermanshah, Iran - May 3, 2004 Los Angeles, California, U.S.), was a popular Iranian singer of particularly in the 1960s and 1970s. Susan was also known for her philanthropic acts and was commonly referred to as a "social singer". She rose to fame overnight. Zavaa was her last album and her voice brings back memories of simpler and more innocent times.

سیزده سال از پرواز سوسن به آنسوي هستي گذشت

دوست دارم ميدوني كه اين كار دله
گناه من نيست ، تقصير دله

عشق تو ديوونم كرده ، بي آشيونم كرده
ناز تو نازنينو ورد زبونم كرده

عشق تو نازنينم شبگرد كوچه هام كرد
تو مي دوني فدات شم قلبت باهام چه ها كرد

اين بازيه زمونس آخه منم جوونم
همه مي گن ديوونس اينو خودم مي دونم

همه مي دونن كه عاشقي كار دله
گناه من نيست ، تقصير دله

عشق تو ديوونم كرده بي آشيونم كرده
ناز تو نازنينو ورد زبونم كرد

 سیزده سال از خاموشي سوسن مي گذرد. زني كه قصه زندگيش قصه پري غمگيني بود كه هنوز در كوچه پس كوچه هاي ذهن و خاطره ميليون ها نفر با آرامي مثل وزش نسيم در حركت است و مي گذرد  
نام پدرش ابراهيم و نام مادرش بلقيس بود.خانواده سوسن در اصل كرد بودند.
تنها بود. انگار تنهايي با او به جهان آمده بود و با او مي زيست. 5‌ ساله بود كه براي نخستين بار تنهايي را با تمام وجود لمس كرد.
پس از از دست دادن پدرش در يك حادثه تصادف كه خودش هم مجروح گشت به اتفاق مادرش به تهران آمد. آنان در كاروان سرايي در بازار شهر ري زندگي مي‌كردند و مادرش به علت بيماري ”وبا“ در همان سال با زندگي وداع گفت. سوسن نزد زني تنها كه به او عمه مي‌گفت بزرگ شد.
در همسايگي آنان زني بود كه در كافه‌ها مي‌خواند و بعضي وقت‌ها سوسن را با خود به كافه مي‌برد.
‌دختر كوچولوي قصر شيريني كه تا آن روز معني تنهايي را حس نكرده بود، از آن روز همه چيز را درك كرد و دانست كه تنهايي چيست و از آن پس بخشي از مشغوليات ذهنيش شد تا روز سوم ماه مي سال 2004 ‌ كه چشمانش براي هميشه به روي جهاني كه او را تنها گذاشته بود بسته شد.
سوسن كه نام اصليش <گل اندام طاهرخاني> بود براي شكستن حصار تنهائيش دوبار ازدواج كرد. اما در هر دو بار ناموفق بود و شكست خورد.
سوسن فعاليت آوازخواني خود را از كافه هاي لاله زاري آغاز كرد. چقدر آغاز فعاليت هنريش و سال هاي جوانيش شبيه زندگي <اديت پياف> خواننده افسانه اي و شهير فرانسوي زمان جنگ بود.
در كافه خليفه آواز مي خواند و آهنگ هايش را بهرام حسن زاده همسر مهوش و منوچهر گودرزي مي ساختند، فعاليت هنري سوسن در كافه هاي لاله زاري بين مردم گل كرد و بسياري براي ديدن برنامه هاي وي به اين كافه‌ها مي رفتند. در يكي از همين كافه ها بود كه با رشيد مرادي آهنگساز معروف آشنا شد. اين آشنايي تغييرات بسياري در زندگي سوسن پديد آورد.
نخست به پيشنهاد رشيد مرادي نام خود را از گل اندام به سوسن تغيير داد. آشنايي با اين آهنگساز سرشناس و همكاري با وي نام سوسن را ورد زبان‌ها كرد، حوزه فعاليتش از كافه هاي معمولي لاله زاري به كاباره هاي اسم و رسم دار كشيده شد. <افق طلائي>، <شكوفه نو> و…
دركاباره شكوفه نو سوسن آرام آرام به مرزهاي شهرت و محبوبيت جدي نزديك شد و در همين كاباره بود كه مولود عاطفي گوينده نامدار راديو ايران از سوسن دعوت كرد كه براي اجراي برنامه به راديو برود.
در آن سال ها حضور خوانندگاني مانند سوسن يا آغاسي كه به خواننده‌هاي كوچه بازاري و كافه لاله زاري معروف بودند، بسيار غير عادي بود. شوراي موسيقي راديو هنر موسيقي را تنها مختص عده اي سرشناس كرده بود. مرزهاي اين محدوديت بايد درهم مي شكست كه در آن سال ها با حضور خوانندگاني مانند سوسن و استقبال كم نظير مردم در هم شكست. محبوبيت سوسن در ميان مردم به چنان مرحله اي رسيد كه باور كردني نبود. در واقع يك هنرمند واقعي مردمي متولد شده بود.
محبوبيت سوسن در ميان مردم به اندازه اي بود كه تمام درب هاي بسته به رويش گشوده شد. كم كم سر و كله سوسن در برنامه هاي گوناگون و شوهاي تلويزيوني آن زمان پديدار گرديد. در شو معروف پرويز صياد به نام <گاف شو> حضور پيدا كرد.
سوسن در اوج موفقيت و محبوبيت بود كه گلوله هاي انقلاب شليك شد. سوسن به انتقاد از انقلاب و انقلابيون پرداخت و در اين راستا رنج هاي فراواني را نيز متحمل شد. زندگي در ايران واقعاً برايش خطرناك شده بود تصميم گرفت از ايران بگريزد. از طريق كردستان و با عبور از كوه ها و دره ها سرانجام به تركيه رسيد. مدتي در تركيه بود و از آنجا به انگلستان و سرانجام به لس‌ا~نجلس رسيـد. شهـري كـه عنوان تهرانجلس يافته بود. شهـري كـه بـه پايتخت ايرانيان خارج از كشور معروف شده بود.

سوسن فكر مي كرد در اين شهر و در ميان همـوطنـان خود كه در آغاز ورود به گرمي از او استقبال كرده بودند، خواهد توانست به كار هنري خود به راحتي ادامه دهد. اما اين اتفاق آن چنان كه مورد نظر او بود رخ نداد.
مردمي كه آوازهاي سوسن را به خاطر اينكه خاطرات وطن را تداعي مي كرد دوست داشتند، كـم كـم و با افزوده شدن بر زمان اقامت‌شان در غربت، به دوري از وطن خو كردند. در لس‌ا~نجلس و خارج از كشور همه چيز وجود داشت اگر قرار بود غم غربت و دوري از وطن فراموش شود و عادت جـايگـزيـن هجران گردد چه نيازي به سوسن و آوازهاي او بود، ديگر <همه مي دونن كه عاشقي كار دله- گناه من نيست تقصير دله> جذابيت خود را براي بسياري از دست داد. عاشق شدن در غرب پـديـده اي هميشگـي نبـود. 90‌ درصد احساس عاشقي عمرش به يك هفته نمي رسيد و همين كه چنـد بـار عشـاق دلخستـه بـا هـم بـه رختخواب مي‌رفتند عشق به پايان مي‌رسيد. در چنين فضائي تـرانه عاشقانه آن هم به شيوه اي كه سوسن مي خواند توجهي را جلب نمي كرد. عشق مورد نياز اين عصر در غرب، عشقي <ملانكوليك> و محزون نبود، عشقي سريع پر حركت تند و صد البته بدون اشك و آه بود.
سـوسن كه شاهد آب رفتن احساس مردم نسبت به آوازهايش بود كم‌كم در خود فرو رفت. تار تنهايي به دورش تنبيده شد. اينك سوسن فعاليت خود را محدود كرده بود به خواندن در چند كاباره و شب هاي شعر. ديگر از آن ميهماني ها و عروسي هاي پرزرق و برق مثل سابق خبر چنداني نبود.
اما اينها براي روح سرگردان و جستجوگر او كافي نبود. يك روز هنگامي كه از رستوراني خارج مي شد به زمين افتاد و استخوان دستش شكست. جمشيد شيباني او را به دكترمعرفي كرد تا بـر رويـش جـراحـي اسـتخوان انجام دهد. دكتر در بيمارستان لس‌ا~نجلس مترو او را مورد جـراحـي اسـتـخوان قرار داد و دستش به حالت نخست بازگشت. هشت روز پس از عمل جراحي هـنـگامي كه دكترهاي متخصص به ديدارش در بيمارستان رفته بودند و پس از معاينه اجازه مرخصي دادند، او به حمام رفت و بعد از آن به طور ناگهاني در همان اتاق بيمارستان دچـار ايـسـت قلـبـي و تـنـفسي گرديد. كوشش پزشكان براي به حركت درآوردن قلب وي كاري از پيش نبرد و سوسن اين خواننده مردمي جان سپرد!
دكـتـر متخصص چند روز پيش از آن در بيمارستان به سراغ سوسن رفته و او را غمگين در حال نشسته بر روي تخت ديده بود. از او پرسيده بـود: چرا تنها هستي مگر كسي را نداري كه به ملاقاتت بيايد؟ و سوسن با اندوه پاسخ داده بود: <من كسي را ندارم، من تنهاي تنها هستم>!
و اين تنهايي انگار تار فرش زندگي او بود كه از 5‌ سالگي او را قدم به قدم و سايه وار همراهي كرده بود. 13‌ سال پيش هنگامي كه سوسن را به خاك مي سپردم. صدها نفر با ده ها تاج گل و دسته گل بر مزار او حاضر شدند.
كاش بخشي از اين مردم با دسته گل هاي شان در بيمارستان به سراغ او رفته بودند. فكر نمي كنيـد سـوسن از تنهائي جان سپرد؟ شايد، نمي دانم آنچه را كه مي‌دانم اين است تا هنرمندي در قيد حيات است تنهايش نگذاريم، هنرمند بسيار حسـاس اسـت و تنهـائـي بـزرگترين دشمن يك هنرمند است.
سوسن اگر چه خود صاحب فرزند نشد اما چند فرزند خوانده دارد كه تا آخر عمر زندگي آنها را اداره مي كرد و شوق مادري خود را نشان مي داد.
نـكـتـه جـالـب اينجاست كه سوسن درست در روز مادر به خاك سپرده شد.

روانش شاد و يادش گرامي باد.
شهبد نوري